شقیق بلخی و امام کاظم (ع)
غروبى دیگر به قادسیه رسیدیم.کاروان در کاروانسرایى بزرگ و قدیمى از حرکت باز ایستاد. مسافران خسته از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و باراندکم را کنجى گذاردم.
کاروانسرا پر از مسافر بود. گروهى سر بر بارهاشان نهاده، خفته بودند؛ دسته اى پیرامون چاه سر وصورت مى شستند؛ برخى نماز مى خواندند؛ گروهى گرم گفتگو بودند و تعدادى به چارپایانشان مى رسیدند.
سمت چاه رفتم، دلوى آب کشیدم، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سوى دوستانم حرکت کردم.
در این لحظه جوانى نحیف، زیبا و گندمگون توجه ام را جلب کرد. همهمه بسیاربود؛ هر مسافرى بارى همراه داشت، ولى او با جامه پشمین و بى هیچ ره توشه اى تنها نشسته بود. پروردگارا، این کیست؟ اگر سفر مى رود، چراتوشه اى ندارد؟
این پرسشها رهایم نمى کرد. با خود گفتم: بى تردید ازصوفیان است. این جماعت سبکبار راه مى سپارند و با دریوزگى روزگار مى گذرانند.
شایسته است نزدش شتابم و لب به نکوهشش گشایم. چنین کردارى زیبنده این مسیرنیست. چون به وى نزدیک شدم، در چهره ام نگریست و گفت:
یاشقیق، «… اِجْتَنِبوُا کَثیراً مِن الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثمٌ…» (حجرات/۱۲) اى شقیق، ازبسیارى گمانها بپرهیزید، همانا برخى از گمانها گناه است.
از این سخن در شگفتى فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگاراست. بى آنکه مراقبلاًدیده باشد، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشه داشتم خبر داد. باید از وى پوزش بخواهم. سر بلند کردم تا چیزى بگویم، ولى او از من دور شده بود …
جوان پشمینه پوش به شدت مرا جذب کرده بود. احساس مى کردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه» دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز مى گزارد ؛ اشک از دیدگانش روان بود و پیکر نحیفش مى لرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است، باید به نزدش بروم و پوزش بخواهم. اندکى درنگ کردم. چون نمازش پایان یافت، به وى نزدیک شدم. هنگامى که مرا دید، فرمود:
یا شقیق، « وَ انّى لغَفّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ اَمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهتَدیَ»( طه/۸۲)
اى شقیق، “همانا من بر کسى که توبه کند،ایمان آورد، کردار نیک پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد، بسیار بخشنده ام.”آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:
بى تردید این جوان نزد خداوند جایگاهى والا دارد، تاکنون دو بار از آنچه در درونم مى گذرد، خبر داده است.
سرنوشت در منزلگاهى دیگر ما را به هم رساند. ظرفى در دست داشت،کنار چاهى ایستاده بود و مى خواست آب بکشد. ناگاه ظرف از دستش لغزید و درچاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومى نشانى و هر گاه غذایى بخواهم، گرسنگى ام را پایان مى بخشى.
سرورم، جز این ظرف ندارم، آن را از من مگیر!
به آفریدگار سوگند! یکباره آب چاه چنان بالا آمد که با چشم مشاهده مى شد. جوان دست دراز کرد، ظرفش رابرداشت، از آب آکنده ساخت، وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد.
آنگاه به سمت انبوهى ازریگ ها شتافت، مشتى ریگ در ظرفش ریخت، تکان داد و آشامید.
چون چنین دیدم، نزدیک رفتم و سلام کردم. وقتى پاسخ داد، گفتم: کرم کنید و ازآنچه پروردگار به شما ارزانى داشته، بهره مندم سازید.
جوان فرمود:
نعمت خدا پیوسته، آشکار و پنهان، بر ما فرو مى بارد. به پروردگارت گمان نیک داشته باش.
پس ظرفى که در دست داشت به من سپرد غذایى لذیذ بود؛ غذایى که گواراتر و خوشبوى تر از آن ندیده بودم …
دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنکه در مکه، نیمه شبى در کنار «قبه السراب»، توفیق به یارى ام شتافت و آن جوان را دیدم. پیوسته مى گریست و با فروتنى نماز مى گزارد. چون بامدادان فرا رسید، ذکر خداوند بر زبان راند؛نماز صبح گزارد؛ هفت بار پیرامون کعبه طواف کرد و از مسجد الحرام برون رفت. در پى او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده، از هرسوى بر وى سلام مى کردند. به یکى از حاضران گفتم: این جوان کیست؟
پاسخ داد: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابی طالب علیهم السلام .
منبع: فرهنگ کوثر اسفند۱۳۷۶، شماره ۱۲٫