نزد پدرت بازگرد!
مرد کارگرى در نجف اشرف، پدر پیرى داشت. در خدمتگذارى به او، هیچ گونه کوتاهى نمىکرد، تا آنجا که به منظور قضای حاجت پدر، آفتابه میآورد و منتظر مىماند تا بیاید و او را به اتاق برساند.
او همیشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه که به مسجد سهله مىرفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در مسجد نمىتوانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى ترک کرد و به مسجد سهله نرفت.
از او پرسیدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترک نمودى؟
در پاسخ گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم. آخرین شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حرکت کنم، نزدیکىهاى غروب به راه افتادم. مختصری راه رفته بودم که شب شد و من تنها به راه خود ادامه میدادم. یک سوم راه مانده بود و هوا هم بسیار تاریک بود. ناگاه عربى را دیدم در حالى که بر اسب سوار است و به سوى من مىآید. با خود گفتم: این مرد، راهزن است! حتما قصد دارد مرا برهنه کند. همین که به من رسید با زبان عربى شروع به صحبت نمود و گفت: کجا مىروى؟
گفتم: مسجد سهله
فرمود: همراه تو چیز خوردنى هست؟!
گفتم: نه!
فرمود: دست خود را در جیب کن!
گفتم: در جیبم چیزى نیست!
بار دیگر با تندى این سخن را تکرار کرد.
من دست خود را در جیب کردم، دیدم مقدارى کشمش توى جیبم هست که براى بچهها خریده بودم و در خاطرم نبود.
آنگاه فرمود: اوصیک بالعود! پدر پیرت را به تو سفارش مىکنم . (عرب بیابانى پدر پیر را عود مىگوید)
این جمله را سه بار تکرار کرد.
سپس از نظرم ناپدید شد، فهمیدم او حضرت مهدى(عج) است و راضى نیست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نیز ترک بنمایم. از این جهت دیگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترک نمودم.
(منبع: علامه مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج۵۳؛ ۲۴۵)