ماجرای شفای مرد مسیحی و تذکر حضرت معصومه(علیها السلام)
در ایام مجاورت با حرمین شریفین کاظمین(علیه السلام) در بغداد یک مرد نصرانی به نام « یعقوب» زندگی میکرد که به بیماری «استسقاء» (تشنگی سیرابناپذیر) دچار شده بود. هر قدر به پزشکان مراجعه میکرد، نتیجه نگرفت تا مرض کاملاً شدّت یافت و او را رنجور ساخت و از پا انداخت، آن مرد نصرانی میگفت: در آن ایام من همهاش از خدا میخواستم که مرا یا شفا دهد و یا به وسیله مرگ از آن مرض رهایی بخشد.
در حدود سال 1280 هجری قمری بود که شبی روی تخت خوابیده بودم، در عالم رویا یک آقای بزرگوار بلند قد و بسیار نورانی را دیدم که در کنار بستر من حضور یافت و تخت مرا حرکت داد و فرمود: «اگر بخواهی از این بیماری شفا پیدا کنی، تنها راهش اینست که به شهر کاظمین مشرّف شوی و کاظمین(علیه السلام) را زیارت کنی تا از این مرض رهایی یاب.»
او میگوید: من از خواب بیدار شدم، رویای خود را برای مادرم نقل کردم، مادرم گفت: این خواب خوابِ شیطانی است! آنگاه صلیب و زُنار آورد و بر گردنم آویخت. یک بار دیگر به خواب رفتم و در عالم رویا بانوی مجلّلهای را دیدم که سرتاسر بدنش پوشیده بود، تخت مرا حرکت داد و فرمود: «برخیز که صبح صادق طلوع کرده است، مگر پدرم با تو شرط نکرد که به زیارت او مشرّف شوی تا تو را شفا عنایت کند؟»
پرسیدم: پدر شما کیست؟
فرمود : «موسی بن جعفر(علیه السلام) است .»
پرسیدم شما کیستید؟
فرمود :«اَنَا الْمَعْصُومَهُ اُخْتُ الرِّضا(علیه السلام)»، من معصومه خواهر حضرت رضا هستم.» چون از خواب بیدار شدم در حیرت بودم که چه کنم و کجا بروم؟ به دلم افتاد که به خانه سید جلیلالقدر سید راضی بغداد بروم، به منزل سید راضی بغدادی واقع در محلّه «رواق» بغداد رفتم، حلقه در را کوبیدم، از پشت در صدا زد کیستی؟ گفتم: باز کن.
هنگامی که صدای مرا شنید، دخترش را صدا کرد و گفت : «دخترم در را باز کن، او یک نفر مسیحی است که میخواهد به اسلام مشرّف شود». هنگامی که در باز شد و به خدمتش شرفیاب شدم، عرض کردم: از کجا متوجّه شدید که من مسیحی هستم و قصد تشرّف به اسلام را دارم؟
فرمود : جدّم، امام کاظم(علیه السلام) در عالم رویا به من خبر داده است، آنگاه مرا به کاظمین برد و در کاظمین به محضر شیخ جلیلالقدر شیخ عبدالحسین تهرانی رفتیم، من سرگذشت خود را برای او نقل کردم، او دستور داد که مرا به حرم مطهّر ببرند. پس مرا به حرم مطهّر بردند و در اطراف ضریح مقدّس مرا طواف دادند، در داخل حرم اثری ظاهر نشد، ولی چون از حرم بیرون آمدم پس از گذشت اندک زمانی عطش بر من غلبه کرد، آب خوردم و حالم دگرگون شد و بر زمین افتادم.
با همین افتادن همه چیز تمام شد و گویی کوهی بر پشت من بود و برداشته شد، ورم بدنم رفع شد و زردی چهرهام به سرخی مبدّل گشت و هیچ اثری از بیماری در وجود من باقی نماند. به بغداد رفتم که از موجودی خود چیزی برای هزینه زندگی بردارم، خویشان و بستگانم از سرگذشت من آگاه شدند، مرا به خانه یکی از اقوام بردند که مادرم آنجا بود و گروهی در آنجا گرد آمده بودند. مادرم به من گفت: رویت سیاه باد، رفتی و از دین خود خارج شدی!
گفتم: مادر ببین، از مرض و بیماری هیچ اثری نمانده است، مادرم گفت: این سحر است! سفیر دولت انگلستان که در مجلس حضور یافته بود، به عمویم گفت: اجازه بدهید که من او را تأدیب کنم، زیرا امروز او خودش کافر شده، فردا همه ایل و تبار ما را کافر میکند! آنگاه به دستور او مرا لخت کردند و بر روی زمین خوابانیدند و با چیزی که «قرپاچ» نامیده میشود، بر بدنم نواختند. قرپاچ عبارت از یک رشته سیم بود که چیزهای تیزی چون سوزن بر سر سیمها نهاده بودند.
سرتاسر بدنم خونآلود شد، ولی اصلاً احساس درد نمیکردم، خواهرم چون وضع اسفناک مرا مشاهده کرد، خودش را به روی من انداخت تا شلاّق زنها از من دست کشیدند و به من گفتند: هر کجا که میخواهی برو! به سوی کاظمین(علیه السلام) برگشتم و به خدمت مرحوم شیخ عبدالحسین مشرّف شدم، شهادتین را به من تلقین کرد و من رسماً به آیین اسلام مشرّف شدم.
منبع:باشگاه خبر نگاران جوان