ماجرای اسلام آوردن
حادثه اسلام آوردن این زن و شوهر نیز جالب است.
هرگاه پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) قصد تفریح و مزاح داشت، از ابوذر میخواست که ماجرای اسلام آوردن خود را بازگو کند. ابوذر نیز آن ماجرا را این گونه روایت میکند:
در قبیله خویش (پیش از اسلام) بتی داشتیم که نامش «نَهم» بود. یک روز نزد آن بت رفتم و مقداری شیر که دوشیده بودم جلویش گذاشتم و رفتم. کمی که از بت دور شده بودم، نگاه خود را دوباره به آن سوی برگرداندم، که ناگهان دیدم سگی آمده و آن شیر را میخورد. دیدم که سگ، پس از خوردن شیر، پای خود را بلند کرد و بر آن بت ادرار کرد. همانجا این شعر را سرودم:
«هان! ای نَهم! اکنون مقدار شرافت و ارزش تو را دریافتم.
خودم با چشمم دیدم که سگ، آن گونه به تو اهانت کرد، و تو حتی نتوانستی آن سگ را از خود برانی».
«امّ ذر» که سخن مرا شنید، گفت: گناهی بزرگ و جرمی عظیم مرتکب شدی که به بت «نهم» توهین کردی.
وقتی ماجرای سگ و شیر و بول کردن سگ را بر بت، برایش توضیح دادم، خطاب به من چنین سرود:
«ای پسر وهب! برای ما خدایی بخشنده و بزرگوار بجوی.
آن خدایی (بتی) که نتواند در برابر یک سگ، از خود دفاع کند، خدا نیست.
پرستنده سنگ، گمراه است و انسان خردمند در برابر سنگ، سجده نمیکند.»
رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) پس از کلام ابوذر، فرمود:
«امّ ذر» راست گفته است که جز گمراهان، کسی سنگ را نمیپرستد «فَما عبدالحجارهَ غیر غاوٍ».
(منبع: محمد محمدی اشتهاردی؛ داستان دوستان؛ ج۱ ص۱۴۶-۱۴۷)