جيحون يزدى
محمّد يزدى متخلّص به (جيحون) و ملقّب به تاج الشعراء (متوفاى 1302هـ. ق)، به سال 1208 هـ . ش (1250 هـ . ق) در شهر يزد به دنيا آمد و سرانجام پس از 52 سال سرد و گرم روزگار را چشيدن به سال 1260 هـ . ش (1302 هـ . ق) در شهر كرمان بدرود حيات گفت و او را در محلّه خواجه خضر به خاك سپردند كه بعدها مدرسه اى نيز به نام جيحون در جوار آن احداث گرديد1.
وى از شعراى تواناى عصر ناصرى است و لقب تاج الشعرايى خود را از ظلّ السلطان فرزند ناصرالدين شاه دريافت كرده بود2.
وى پس از تحصيل علوم مقدماتى از زادگاهش بيرون آمد و بيشتر عمر خود را در سفر به شهرهاى قم، كاشان، اصفهان، تهران، آذربايجان و خطه جنوبى ايران به پايان برد3.
وى در انواع قالب هاى شعر فارسى، تواناست خصوصاً در قصيده سازى و مسمَّط سرايى چيره دست بوده است.
ازوست:
در ولايت حضرت خاتم الأنبياء(صلى الله عليه وآله)
جشن ميلادِ خداوندِ سفيران خداست *** كشف حق، وجد فِرَق4، شور قَدر، سور قضاست
زد به زير فلك و روى زمين تخت، شهى *** كه فزون تر به شكوه گهر، از ارض و سماست
مهى از مكّه درخشيد كه مانند جُدَى *** خال ابروى وى از بهر اُمم قبله نماست
كو كليمى كه زند نعره: «رَبّ اَرِنى»5 *** كه حق اينك متجلّى شده اندر بطحاست
عارضى تافت كه با آن يد بِيضا، موسى *** نشناسد برِ او دست چپ خويش زر است!
گيتى انباشته از عيش چو باغ مينوست *** خاك، آموده6 ز اختر چو سپهر ميناست
مى به ساغر نَه و، هر سو صنمى عربده جوست! *** مشك پيدا نَه و، هر لحظه هوا نافه گشاست! …
دل: ارم، بزم: حرم، كفر: به غم، دين: بى غم *** مى: به لب، جان: به طرب، خصم: به تب، فقر: فناست
خضرْ خطْ لُعبت من! اى كه بود چهره تو *** خرمنى لاله كه پرورده آن آب بقاست
پر كن آن جامِ چو مرآت سكندر، كه دگر *** خاك گيتى همه، چون آب خضِر عمر فزاست …
از صدف گشت برون دُرِّ يتيمى، كه ز قدر *** «قاب قَوسَيْن»، يكى قطره اش از صد درياست …
خسروى رفت بر اورنگ نبوت، كه خليل *** حلقه زن بر درِ كاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود، محمّد كه ز جود *** خوانِ كونين در ايوان جلالش يغماست
لب جان بخش وى آن گه كه درآيد به سخن *** روح عيسى به صد اميدْش از و چشم شفاست …
معنى عالم و آدم به جز او نيست، وليك *** اختلاف صُوَر7 از اَحْوَلى8 ديده ماست
اى مهين جلوه حق! وى كه ز فرّ تو كليم *** «لَن تَرانى9» شنو، افتاده به طور سيناست
عزمت ار سرمهْ كش چشم محالات بود *** از دم روح قُدس10، پنجه مريم به حناست
كشتى حِلم تو، تا لنگر تسليم فكند *** نوح از «لا تَذِرَ»ش غرقه طوفان حياست
پيش حكمِ تو كه با حكم خدا زاده به هم *** قدرت لوح و قلم، تالى فرعون و عصاست
نزد رأى تو، كه شد مشعله افروز قِدم *** حشمت كون و مكان، ثانى خورشيد و سها11ست …
بدسگال تو چو شامى ست كه آلوده نخفت *** نيكْ خواه تو چو صبحى ست كه آسوده نخاست
كه دعا كرده به جان تو؟! كه از حُسن قبول *** هر كجا نام تو آيد به ميان، بر تو دعاست؟
آن چه گنجى ست كه از يُمن12، زمانت نفرود؟ *** و آن چه رنجى ست كه از سَطْوَت13 بَأس14 تو نكاست؟
اى خور تخت و مه تاج، تو دانى كامروز *** زينت تخت سخن حضرت تاج الشّعراست15 …
پانوشته ها :
1 ـ سخنوران نامى معاصر ايران، سيدمحمدباقر برقعى، ج 2، ص 1029.
2 ـ همان.
3 ـ همان.
4 ـ فِرَق: فرقه ها، جمع فِرقه.
5 ـ رَبِّ اَرِنى: پروردگارا: مى خواهم ببينمت! اشاره دارد به آيه كريمه.
6 ـ آموده:
7 ـ صُوَر: صورت ها.
8 ـ اَحوَلى: لوچى، دوبينى. اَحوَل: لوچ، دوبين.
9 ـ لَن ترانى: هرگز مرا نخواهى ديد! اشاره دارد به آيه كريمه.
10 ـ روح قُدس: جبرييل.
11 ـ سُها: ستاره اى كه به خاطر دورى بسيار از كره خاك، كم نور به نظر مى رسد.
12 ـ يُمْن: بركت، اقبال، خوش شگونى.
13 ـ سَطْوَت: هيبت.
14 ـ بَأس: بداقبالى، بدشگونى.
15 ـ ديوان كامل افصح المتكلمين ميرزا جيحون، تهران، كتابفروشى برادران علمى و كتابفروشى اسلام، 1336، ص 51 ـ 49.