بهانه جويى و لجاجت
اشاره:
بهانه جويى و لجاجت را مىتوان از مهمترين موانع درك حقيقت دانست زيرا اين امر سبب مىشود كه انسان به حق نرسد بلكه در باطل راسختر گردد!.
منظور از بهانه جويى و لجاجت اين نيست كه انسان براى كشف حقيقت پافشارى كند و پى در پى سؤال مطرح نمايد، زيرا سؤال كليد اصلى كشف حقايق است، بلكه منظور اين است، بعد از آشكار شدن حق باز هم بر سخن باطل يا عمل نادرست خود پاى بفشارد، و يا تشبّث به بهانهها و عذرهاى واهى و سخنان دور از منطق از پذيرش حق سر باز زند.
اين صفت رذيله ممكن است به صورت خصوصى در فرد يا افرادى ظاهر شود، يا به صورت عام مبدّل به خلق و خوى يك ملت گردد.
تاريخ نشان مىدهد كه در ميان اقوام پيشين، بنى اسرائيل بيش از همه لجوج و بهانه جو بودند، و به همين دليل آيات بسيارى از قرآن از لجاجت آنها سخن مىگويد كه در تفسير آيات به خواست خدا به آن خواهيم پرداخت.
مىتوان گفت در ميان تمام اقوام نادان و خودخواه و خودپرست كه حاضر نيستند به آسانى اعمال و رفتار خود را از دست دهند اين رذيله اخلاقى وجود دارد.
به هر حال اين خوى زشت از زيانبارترين خوهاى شيطانى است، و شايد نخستين كسى كه درس لجاجت را به لجوجان آموخت، شيطان بود. و به قدرى آثار
مرگبار آن زياد است كه گاه سرچشمه جنگهاى خونين مىگردد و نفوس و اموال را بر باد مىدهد و شهرهاى آباد را ويران مىسازد.
با اين اشاره به قرآن مجيد و روايات اسلامى باز مىگرديم و سپس از تحليلهاى مختلف در مورد عوامل اين خوى زشت و آثار زيانبار آن و طرق درمان آن سخن خواهيم گفت.
1- وَلَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِى طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ. (مؤمنون- 75)
2- امَّنْ هذَا الَّذِى يَرْزُقُكُم انْ امْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِى عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ. (ملك- 21)
3- قالَ انْظِرْنِى الَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ- قالَ انَّكَ مِنْ المُنْظَرينَ قالَ فَبما اغْوَيْتَنِى لَا قْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ. (اعراف- 14 تا 16)
4- قالَ رَبِّ انِّى دَعَوْتُ قَوْمِى لَيْلًا وَ نَهاراً- فَلَمْ يَزِدْ هُمْ دُعائى الّا فراراً- وَانِّى كُلَّما دَعَوْتُهُم لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اصَرُّوا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً. (نوح- 5 تا 7)
5- فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ فَقالُوا انَّكُمْ انْتُمُ الظَّالِمُونَ- ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ- قالَ افَتَعْبُدونَ مِنْ دوُنِ اللَّهِ مالا يَنْفَعُكُمْ شَيْئَاً وَ لا يَضُرُّكُمْ … قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ انْ كُنْتُمْ فاعِلينَ. (انبياء- 64 تا 68)
6- وَ اذْ قال مُوسى لِقَوْمِهِ انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ انْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً، قالَ اتَتَّخِذُنا هُزُواً قَالَ اعُوذُ بِاللَّهِ انْ اكُونَ مِنَ الجاهِلِينَ … فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ. (بقره- 67 تا 71)
7- وَ اذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ انْتُمْ تَنْظُرُونَ- ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروُنَ. (بقره- 55 و 56)
8- قالُوا يا مُوسى انَّا لَنْ نَدْخُلَها ابَداً مادامُوا فِيها فَاذْهَبْ انْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا انّا ههُنا قاعِدوُنَ. (مائده- 24)
اخلاق در قرآن، ج3، ص: 37
9- وَ قالوا يا ايُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ انَّنا لَمُهْتَدُونَ- فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الْعذابَ اذا هُمْ يَنْكُثُونَ. (زخرف- 49 و 50)
10- اوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اوْ تَرْقى فِى السَّماءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّى هَلْ كُنْتُ الّا بَشَراً رَسُولًا. (اسراء- 93)
ترجمه:
1- و اگر به آنان رحم كنيم و گرفتاريها و مشكلاتشان را برطرف سازيم (نه تنها بيدار نمىشوند بلكه) در طغيانشان لجاجت مىورزند و (در اين وادى) سرگردان مىمانند!
2- آيا آن كسى كه شما را روزى مىدهد اگر روزيش را باز دارد (چه كسى مىتواند نياز شما را تأمين كند؟!) ولى آنها در سركشى و فرار از حقيقت لجاجت مىورزند!
3- گفت: «مرا تا روزى كه (مردم) برانگيخته مىشوند مهلت ده» (و زنده بگذار) فرمود:
«تو از مهلت داده شدگانى»- گفت: «اكنون كه مرا گمراه ساختى، من بر سر راه مستقيم تو، در برابر آنها كمين مىكنم!»
4- (نوح) گفت: «پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (بسوى تو) دعوت كردم،- اما دعوت من چيزى جز فرار از حق بر آنان نيفزود! و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدّت استكبار كردند!
5- آنها به وجدان خويش باز گشتند، و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد»- سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان رابه كلى فراموش كردند و گفتند) تو مىدانى كه اينها سخن نمىگويند!- (ابراهيم) گفت: «آيا جز خدا چيزى را مىپرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد و نه زيانى به شما مىرساند؟» (نه اميدى به سودشان داريد، و نه ترسى از زيانشان؟) …- گفتند: «او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر كارى از شما ساخته است!».
6- و (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: «خداوند به شما دستور مىدهد
ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعهاى از بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود و قاتل خويش را معرفى كند و غوغا خاموش گردد)» گفتند: «آيا ما را مسخره مىكنى؟!» (موسى) گفت: «به خدا پناه مىبرم از اينكه از جاهلان باشم!» … سپس (چنان گاوى را پيدا كردند) و آن را سر بريدند ولى مايل نبودند اين كار را انجام دهند.
7- و (نيز به ياد آوريد) هنگامى را كه گفتند: «اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، مگر اينكه خدا را آشكارا (با چشم خود) ببينيم!» پس صاعقهاى شما را گرفت در حالى كه تماشا مىكرديد- سپس شما را پس از مرگتان، حيات بخشيديم، شايد شكر (نعمت او را) بجا آوريد.
8- (بنى اسرائيل) گفتند: «اى موسى! تا آنها در آنجا هستند، ما هرگز وارد نخواهيم شد! تو و پروردگارت برويد و (با آنان) بجنگيد، ما همينجا نشستهايم!»
9- (وقتى گرفتار بلا مىشدند) مىگفتند: «اى ساحر! پروردگارت را به عهدى كه با تو كرده بخوان (تا ما را از اين بلا برهاند) كه ما هدايت خواهيم يافت (و ايمان مىآوريم!)».
10- يا براى تو خانهاى پرنقش و نگار از طلا باشد يا به آسمان بالا روى حتى اگر به آسمان روى، ايمان نمىآوريم مگر آنكه نامهاى بر ما فرود آورى كه آن را بخوانيم!»- بگو: «منزّه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنى!) مگر من جز انسانى فرستاده خدا هستم؟!».
تفسير و جمعبندى
در نخستين آيه سخن از كافران لجوج است كه وقتى مشمول نعمتهاى خداوند مىشوند و امواج بلاها را از آنها برطرف مىكند، شايد از طريق محبّت و رأفت بيدار شوند بر غرورشان افزوده مىشود، و به طغيانشان ادامه مىدهند، مىفرمايد: «اگر به آنها رحم كنيم و ناراحتى آنان را برطرف سازيم (نه تنها بيدار نمىشوند، بلكه) در طغيانشان اصرار مىورزند و سرگردان مىشوند (وَلَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِى طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ).
آرى اين گروه لجوج به گواهى آيات قبل از اين آيه گاه پيغمبر را ديوانه مىخواندند، و گاه انتظار داشتند پيامبر صلى الله عليه و آله تسليم سخنان آنها باشد، و هر معجزه
اخلاق در قرآن، ج3، ص: 39
روشن و آيه بيّنه را مىديدند باز بر انكار اصرار مىورزيدند، و خداوند براى بيدار كردن آنها گاه آنها را در فشار بلاها قرار مىداد و گاه نعمت فراوان به آنان ارزانى مىداشت، نه آن بلا و عذاب، و نه اين نعمت و رحمت، هيچ يك در آنها اثر نداشت چون لجوج و متعصّب و نادان بودند.
به گفته بعضى از مفسران، طغيان اشكال مختلفى دارد، طغيانِ علم، همان تفاخر، و طغيان مال، بخل و طغيان عبادت، ريا و طغيان نفس، پيروى از شهوات[1] و انسان بر اثر لجاجت گرفتار همه اين طغيانها مىشود.
در دوّمين آيه باز سخن از مشركان لجوج است كه به هيچ قيمت حاضر نبودند تسليم منطق گويا و روشن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شوند، و خدايان ساختگى خود را رها سازند.
قرآن مجيد در اين آيه مىگويد: «آيا آن كسى كه شما را روزى مىدهد اگر روزيش را قطع كند و از شما باز دارد (آيا بتها مىتوانند به شما روزى دهند؟) ولى آنها در سركشى و فرار از حق لجاجت مىورزيدند» (امَّنْ هذَا الَّذِى يَرْزُقُكُمْ انْ امْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِى عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ).
قرآن مجيد مكرر اين سخن را در برابر بت پرستان تكرار مىكند كه از بتهاى شما هيچ كارى ساخته نيست، نه از شما در برابر دشمن دفاع مىكنند و نه به شما روزى مىدهند، نه با شما سخن مىگويند، نه زيانى دارند و نه نفعى و نه عقل و نه شعورى، با اين حال دليل پرستش آنها چيست؟ ولى با اين كه آنها هيچ پاسخى براى اين سخن نداشتند باز هم لجوجانه به پرستش بتها ادامه مىدادند.
در سومين بخش از اين آيات به نخستين لجوج و متعصب يعنى شيطان اشاره مىكند، هنگامى كه بر اثر تكبّر، مطرود درگاه خداوند شد و مقام منيعى را كه در ميان فرشتگان داشت به كلّى از دست داد، و بر اثر خودبزرگبينى، بى نهايت حقير و ناچيز گشت، قاعدتاً مىبايست متوجّه اشتباه بزرگ خود شود، و به سوى خدا باز گردد، و اين آلودگى را با آب توبه بشويد و آتشى را كه بر دامنش نشسته با اشك شرمسارى خاموش كند، ولى اين كار را نكرد، بلكه تلاش كرد كه در لجن زار عصيان باز هم فروتر رود و اين دليلى جز تكبّر و حسادت و لجاج نداشت، تصميم گرفت از آدم و فرزندان او انتقام بگيرد و آنها را با وسوسههاى خود گمراه كند، نه تنها يك روز و دو روز، و يك ماه و يك سال، بلكه تا پايان دنيا به اين كار زشت و نفرتانگيز ادامه دهد، همه جا بزم گناه را گرم كند و در هر اجتماعى لجن پراكنى نمايد و تا آنجا كه مىتواند زن و مرد و كوچك و بزرگ را به فساد و بدبختى بكشاند.
اينجا بود كه عرض كرد: «خداوندا! مرا تا روز رستاخيز مهلت ده و زنده بگذار- فرمود: درخواست تو را پذيرفتم، تو از مهلت داده شدگان هستى (اكنون با اين عمر طولانىِ عجيب چه كارى مىخواهى انجام دهى) عرض كرد: حال كه مرا گمراه ساختى من بر سر راه مستقيم تو مىنشينم و براى آنها كمين مىكنم (و از هر سو به گمراه ساختن آنها مىپردازم) (قالَ انْظِرْنِى الَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ- قالَ انَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ- قالَ فَبما اغْوَيْتَنِى لاقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ).
بى شك عمر طولانى سرمايه بزرگى براى هر كس مىتواند باشد كه در آن بر حسنات خود بيفزايد، اشتباهات خود را اصلاح كند، و اگر گذشته تاريكى داشته است آن را مبدّل به آيندهاى نورانى كند، ولى اين عمر طولانى براى طاغيان و ياغيان و لجوجان نتيجه معكوس داشت.
اجابت دعاى او در زمينه اين عمر طولانى يك رحمت الهى بود و شايد پاداشى بود براى عبادت چندين هزار سال او در دنيا، شايد بيدار شود و باز گردد، ولى اين نعمت هنگامى كه به دست افراد لجوج، طاغى و ياغى بيفتد تبديل به نقمت مىشود.
چهارمين آيه سخن از لجاجت قوم نوح عليه السلام است كه در برابر پيامبر بسيار مهربان
و دلسوز كه شب و روز براى هدايت آنها تلاش و كوشش مىكرد و در خلوت و جلوت براى نجات آنها مىكوشيد و چه سرسختى عجيبى نشان داد.
نوح عليه السلام از آنها به درگاه خدا شكايت برد، و گفت: «پروردگارا! من قوم خود را شب و روز (به سوى تو) دعوت كردم اما دعوت من جز فرار از (حق) بر آنها نيفزود، و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى، آنها انگشتان خويش را در گوشها قرار داده، و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار و لجاجت ورزيدند، و شديداً استكبار كردند». (قالَ رَبّ انِّى دَعَوْتُ قَوْمِى لَيْلًا وَ نَهارَاً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِى الّا فِراراً وَ انِّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَلَهُمْ جَعَلُوا اصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوا ثِيابَهُمْ وَ اصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً).
اين چه تعصب و لجاجتى است كه انسان براى آن كه حرف حق را نشنود، انگشت در گوش خود بگذارد و براى اين كه چهره حق طلبان را نبيند لباسش را بر خود بپيچد، و همچون كبك سر به زير برف كند، و از حق بگريزد.
حق گريزى و حق ستيزى نيز حسابى دارد و آنها بىحساب در اين راه مىدويدند و عاملى جز لجاجت و تعصّب و استبداد نداشتند.
چگونه انسان بيمار ممكن است از طبيب خود بگريزد و گرفتار در ظلمات، پشت به چراغ كند، و غريق در گرداب، دست نجات دهنده خود را عقب بزند، اين چيزى است كه راستى حيرت هر كس را بر مىانگيزد ولى لجاج و عناد و استكبار، از اين چهرهها بسيار دارد.
در ميان پيامبران الهى هيچ كس به اندازه نوح عليه السلام قوم خود را دعوت نكرد، نهصد و پنجاه سال گفت و گفت و اصرار و تأكيد كرد، و ليل و نهار كه ممكن است اشاره به حضور در جلسات خصوصى آنها در شبها و در جلسات عمومى آنها در روزها باشد، دعوت روشنگرانه خود را ادامه داد، ولى جز گروه اندكى ايمان نياوردند و به گفته بعضى به طور متوسط هر دوازده سال تنها يك نفر ايمان آورد.
تعبير به «وَجَعَلُوا اصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ؛ انگشتهايشان را در گوششان گذاشتند» با اين كه انسان نوك انگشت را براى نشنيدن در گوش مىگذارد شايد اشاره به شدّت حقگريزى آنها است، گويى مىخواستند تمام انگشت را در گوش كنند تا سخن حق را نشنوند.
تعبير به «فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائى الّا فِراراً؛ دعوت من جز فرار بر آنها نيفزود» نشان مىدهد كه دعوت نوح عليه السلام در آنها نتيجه معكوس داشت، آرى افراد لجوج و عنود و مستكبر هنگامى كه صداى حق طلبان را مىشنوند، بر لجاجت خود مىافزايند، همچون مزبلهاى كه آب باران در آن فرو ريزد كه عفونت آن گستردهتر مىشود.
در پنجمين آيه اشاره به لجاجت قوم ابراهيم عليه السلام و بت پرستان بابل است هنگامى كه ابراهيم عليه السلام با دليلى دندان شكن بىاعتبارى خدايان ساختگى و موهوم آنها را ثابت كرد و بعد از شكستن همه بتها- بجز بت بزرگ- از آنها- خواست كه از بت بزرگ بپرسند چه كسى اين بلا را بر سر ساير بتها آورده، آنها يك لحظه بيدار شدند و خود را در درون جان ملامت و سرزنش كردند، همان بيدارى كه اگر ادامه مىيافت، آنها را از خط شرك به توحيد مىكشانيد ولى ناگهان تعصّب و لجاجت آنها گل كرد، و آنگونه كه قرآن مىگويد: «سپس بر سرهاشان واژگونه شدند (اشاره به اين كه حكم وجدان را فراموش كردند و گفتند) تو مىدانى كه اينها سخن نمىگويند» (ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يِنْطِقُون).
ابراهيم عليه السلام گفت: «آيا جز خدا چيزى را مىپرستيد كه نه سودى براى شما دارد و نه زيانى؟ اف بر شما و بر آنچه غير از خدا پرستش مىكنيد، آيا عقل نداريد؟» (قالَ افَتَعبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مالا يَنفَعُكُمْ شَيئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ افٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدونَ مِنْ دُونِ اللّهِ افَلا تَعقِلُون).
اگر انسان، لجوج و متعصّب نباشد هنگامى كه با چشم خود مىبيند آنچه را پناهگاه مشكلات خود مىشمرد، و در حوادث سخت و روزهاى گرفتارى و طوفانى به آن پناه مىبرد، اكنون چنان ذليل و درمانده شده كه حتّى شكننده خود را نمىتواند معرّفى كند تا عابدان به يارى معبود برخيزند، و بندگان به يارى خدايان، نبايد براى هميشه از خواب غفلت بيدار شود، و اين افكار خرافى و اعتقادات سخيف را از مغز خود بيرون بريزد.
آرى لجاجت و تعصّب، حجاب سخت و سنگينى است تا آنجا كه انسان را از واضحترين مسايل بى خبر مىكند.
جالب اين كه در آيه نخست مىگويد: «فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ؛ آنها بازگشت به عقل و وجدان خود كردند». تعبيرى كه حكايت از بيدارى و هوشيارى مىكند، ولى در آيه بعد مىگويد: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ؛ آنها بر سرهاشان واژگون شدند». تعبيرى كه حاكى از عقب گردى جاهلانه و غير منطقى و خالى از فكر و انديشه است.
در ششمين آيه سخن از لجاجت بنى اسرائيل است، لجاجتى بى نظير و كم سابقه يا بىسابقه، در اين آيه و آيات قبل از آن، اشاره به داستان قتل مشكوكى كه در بنى اسرائيل رخ داد مىكند، قتلى كه نزديك بود طوايف بنى اسرائيل را به جان هم بيندازد، و سبب جدال و خونريزى عظيمى شود.
موسى عليه السلام فرمود: من به فرمان خدا قاتل را به شما معرفى مىكنم، گاوى را ذبح كنيد و بخشى از بدن آن را به پيكر مقتول بزنيد خودش قاتل را معرّفى مىكند.
اين پيشنهاد عجيب مايه حيرت همه بنى اسرائيل شد و در عين حال مايه اميدوارى، جاى اين داشت كه هر چه زودتر بروند و دستور موسى عليه السلام را اجرا كنند و به غائله پايان دهند، ولى با نهايت شگفتى شروع به اشكال تراشى و لجاجت كردند، گاهى گفتند سنّ اين گاو چقدر بايد باشد؟ و گاهى پرسيدند رنگ آن چه باشد؟ گاه از نوع آن پرسيدند و گاه از كار آن؛ و به خاطر اين سؤالات بيجا شانس پيدايش گاو مورد نظر را لحظه به لحظه كمتر ساختند، و سرانجام با زحمت زياد و جستجوى بسيار گاوى را با آن اوصاف يافتند و به قيمت بسيار گزافى خريدند، در حالى كه اگر همان اول هر گاوى به دستشان مىافتاد ذبح مىكردند، مشكل حل بود، چرا كه اگر «مأمورٌ به» قيد و شرطى داشت مىبايست در مقام حاجت بيان شود، همان گونه كه
اصوليون گفتهاند: «تأخير بيان از وقت حاجت قبيح است». در واقع اين سؤالات و موشكافىهاى پى در پى، نشان مىدهد كه آنها به حكمت پروردگار ايمان نداشتند، زيرا خداوند حكيم آنچه از شرايط لازم باشد خودش بيان مىكند، نياز به سؤال ندارد، شايد بنى اسرائيل مىخواستند با اين بهانه جويىها و لجاجتها، موسى عليه السلام شرايطى را پيشنهاد كند كه اصلًا چنين گاوى پيدا نشود تا به ماجراجويى خود ادامه دهند، قرآن در آيه فوق مىفرمايد: « (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه موسى عليه السلام به قوم خود گفت خداوند به شما دستور مىدهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعهاى از بدن آن را به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد تا زنده شود، و قاتل خويش را معرّفى كند و غوغا خاموش گردد) گفتند: آيا ما را مسخره مىكنى؟ (موسى گفت) به خدا پناه مىبرم از اين كه از جاهلان باشم». (وَ اذْ قالَ مُوسَى لِقُوْمِهِ انَّ اللَّهَ يَأمُرُكُمْ انْ تَذْبَحُوا بَقَرةً قالُوا اتَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ اعُوذُ بِاللَّهِ انْ اكُونَ مِنَ الْجاهِليِنَ).
با اين كه آيات اين سوره به خوبى نشان مىدهد كه اختلاف و نزاع در ميان بنى اسرائيل براى پيدا كردن قاتل بسيار بالا گرفته بود، و روى اين حساب مىبايست هر چه زودتر دستور موسى عليه السلام كه از سوى خداوند به آنها ابلاغ شد براى پيدا كردن قاتل اجرا شود، ولى با اين حال لجاجت و خيرهسرى و بهانهجويى بنى اسرائيل اجازه نمىداد موضوع خاتمه يابد و آنقدر سؤال كردند و خداوند هم بر آنها سخت گرفت كه عملًا پيدا كردن چنان گاوى به صورت مسأله پيچيده و بغرنجى در آمد، گاوى كه ماده باشد، زرد يكدست و كاملًا خوشرنگ، نه پير از كار افتاده، نه زياد جوان، گاوى كه نه شخم زده باشد و نه براى زراعت با آن آب كشى كرده باشند، و هيچ گونه عيب و نقص و رنگ ديگرى نيز نداشته باشد. بديهى است پيدا كردن چنين گاوى امر سادهاى نبود، ولى يك جمعيّت لجوج و بهانه گير بايد كفّاره لجاجت و بهانهجويى خود را بدهد، ناچار براى پيدا كردن چنين گاوى به همه جا سر زدند و هنگامى كه آن را پيدا كردند مجبور شدند به قيمت بسيار گزافى خريدارى كنند، سپس آن را ذبح نموده بخشى از بدن گاو مذبوح را بر بدن مقتول زدند و او به اعجاز الهى زنده شد و قاتل خود را معرفى كرد.
هفتمين بخش از آيات نيز درباره لجاجت عجيب بنى اسرائيل است آنجا كه اطراف موسى عليه السلام را گرفتند و به اصطلاح معروف دو پاى خود را در يك كفش كردند و گفتند: «اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه ترتيبى دهى كه خدا را آشكارا با چشم خود ببينيم» (وَ اذْ قُلْتُمْ يا مُوسَى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً).
ظاهراً آنها مىدانستند خدا جسم نيست و مكان و جهت ندارد، ولى اين سخن را از سر لجاجت و طغيان و سركشى و استكبار به موسى عليه السلام گفتند، خداوند نيز براى اين كه عدم امكان رؤيت خدا را آشكارتر و ظاهرتر سازد، و نيز اين لجوجان را گوشمالى دهد، به آنها دستور داد هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را برگزينند كه همراه موسى عليه السلام به كوه طور روند و پاسخ اين درخواست عجيب خود را در آنجا بشنوند و براى بقيه بازگو كنند. هنگامى كه به كوه طور آمدند، موسى عليه السلام از طرف آنها تقاضاى مشاهده كرد و عرضه داشت پروردگارا خودت را به من نشان ده تا با چشم تو را ببينم، خطاب آمد كه هرگز مرا نخواهى ديد ولى نگاهى به كوه كن، ما جلوهاى از جلوات ذات خود را (به صورت صاعقهاى) بر كوه مىفرستيم اگر كوه در مقابل اين جرقّه كوچك تاب مقاومت را نداشت، فكر رؤيت خدا را از مغز خود بيرون كنيد.
صاعقه عظيمى درگرفت، صداى مهيب آن فضا را پر كرد، زلزله عجيبى در كوه افتاد، صخرههاى بزرگ متلاشى شدند و بنى اسرائيل از وحشت قالب تهى كردند و جان باختند، تنها موسى عليه السلام زنده ماند و او هم بيهوش شد همان گونه كه قرآن در ذيل آيه بالا در يك اشاره كوتاه مىفرمايد: «صاعقه شما را فرا گرفت در حالى كه نگاه مىكرديد» (و به دنبال آن همگى از وحشت جان باختيد) (فَاخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ انْتُمْ تَنْظُرُونَ).
هنگامى كه موسى عليه السلام به هوش آمد، براى اين كه مشكلى پيش نيايد از خداوند تقاضاى بازگشت آنها را به دنيا كرد، و عرضه داشت خداوندا ما را به كارهاى اين سفيهان بنى اسرائيل مجازات مكن.
دعاى موسى عليه السلام اجابت شد و همگى به حيات و زندگى مجدد باز گشتند،
همان گونه كه قرآن در آيه بعد مىفرمايد: «شما را پس از مرگتان حيات بخشيديم شايد شكر نعمت او را بجاى آوريد» (ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ).
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى روشن شد كه هرگز حضرت موسى عليه السلام اين تقاضا را از سر ميل و خواسته خود نكرد، بلكه مأمور بود تقاضاى بنى اسرائيل را در پيشگاه خدا تكرار كند، تا هم يك درس علمى به آنها داده شود و بفهمند جايى كه تاب مشاهده صاعقه يعنى يك جرقه كوچك در معيار آفرينش را ندارند چگونه تقاضاى مشاهده پروردگار را دارند؟ و هم مجازات و گوشمالى باشد براى اين سركشان لجوج كه بيهوده در برابر يك امر محال اصرار و پافشارى نكنند.
در هشتمين بخش از آيات، باز سخن از لجاجت بنى اسرائيل است هنگامى كه خداوند آنان را بر دشمنانشان پيروز كرد، و شرّ فرعون و فرعونيان قطع شد به سوى سرزمين مقدّس يعنى بيت المقدس كه آرزوى آنها وصول به آن بود حركت كردند هنگامى كه به نزديك بيت المقدس رسيدند از سوى خداوند به آنها فرمان داده شد وارد اين سرزمين شويد و از مشكلات آن نترسيد، ولى آنها به موسى عليه السلام گفتند: در اين سرزمين جمعيتى زورمند (به نام عمالقه) زندگى مىكنند و تا آنها از آنجا خارج نشوند ما وارد آن نخواهيم شد. بعضى از مؤمنان راستين به آنها توصيه كردند شما از عمالقه نترسيد، وارد دروازه شهر شويد، همين كه وارد شويد، به فرمان و عنايات الهى پيروز خواهيد شد.
ولى بنى اسرائيل همچنان به لجاجت خود ادامه دادند، و همان گونه كه در آيه مورد بحث مىخوانيم گفتند: «اى موسى (اين فكر را از مغز خود بيرون كن) ما هرگز وارد شهر نخواهيم شد، تو خودت و پروردگارت (كه وعده پيروزى داده است) برويد (با عمالقه) بجنگيد (هنگامى كه پيروز شديد به ما خبر كنيد) ما در اينجا نشستهايم» (قالُو يا مُوسَى انّا لَنْ نَدْخُلَها ابداً مادامُوا فِيْهَا فَاذْهَبْ انْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا انَّا هيُهنا قاعِدُونَ).
در اينجا نيز بنى اسرائيل ثمره تلخ و شوم لجاجت خود را چشيدند و خداوند پيروزى بر دشمن و ورود در بيت المقدس را چهل سال به تأخير انداخت و در اين چهل سال در بيابانهاى نزديك بيت المقدس سرگردان شدند كه به خاطر سرگردانى آنها آن سرزمين «تَيْه» ناميده شد (تيه به معنى سرگردانى است) و اين بيابان بخشى از صحراى «سيناء» بود.
نكته قابل توجه اين كه لجاجت و سرسختى آنها سبب شد كه حتى به ساحت قدس پروردگار اهانت كنند؛ جمله «فَاذْهَبْ انْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا انَّا ههُنا قاعِدُوْنَ» در واقع نوعى استهزاء و اهانت آشكار است، ولى افراد نادان و خودخواه و لجوج از اين گفتهها بسيار دارند.
در واقع سرگردانى چهل ساله در بيابان، يك حكمت و لطف الهى بود كه نسل زبون و ذليلى- كه در مصر پرورش يافته بود و كار مستمر فكرى و فرهنگى موسى عليه السلام نتوانست به كلّى آنها را دگرگون سازد- از صحنه اجتماع بيرون روند و نسل ديگرى كه در دل بيابان و در ميان انبوه مشكلات و در فضايى باز متولّد شده بودند پرورش يابند و بدين گونه تصفيه درونى در اين قوم صورت گرفت و مردانى كه بتوانند سرزمين مقدس را از چنگال دشمنان آزاد و حكومت الهى را در آن برقرار سازند پرورش يابند و در واقع اين مجازات نيز نوعى لطف و مرحمت بود و بسيارى از مجازاتهاى الهى چنين است.
در نهمين بخش از آيات سخن از قوم فرعون است كه خداوند آيات و نشانهها و معجزات بزرگى براى هدايت آنها فرستاد كه در قرآن عدد اين معجزات بزرگ به عنوان «تسع آيات»[2] (نه معجزه مهم) آمده است، ولى آنها كه در لجاجت دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، مرتب بهانه جويى مىكردند، سرانجام چنين گفتند: «اى مرد ساحر! پروردگارت را به خاطر عهدى كه با تو كرده بخوان (تا ما را از اين درد و رنجهايى كه به آن گرفتار شدهايم برهاند) در اين صورت ما هدايت خواهيم شد (و به تو ايمان مىآوريم)- اما هنگامى كه عذاب را از آنها برطرف ساختيم آنها پيمانشكنى كردند، و هرگز ايمان نياوردند» (وَ قالُوا يا ايُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ انَّنا لَمُهْتَدُونَ- فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ اذا هُمْ يَنْكُثُونَ).
تعبيرات آيه كاملًا نشان مىدهد كه همه اين سخنان از سر لجاجت بود؛ از يك سو موسى عليه السلام را ساحر مىخواندند و در عين حال دست به دامن او براى رهايى از بلا مىزنند، تعبير ربّك (پروردگار تو و نه پروردگار ما) نشانه ديگرى از اين لجاجت است. قول مؤكّد در مورد ايمان به موسى عليه السلام كه در جمله «انّنا لمهتدون» كاملًا آشكار است، و تعبير «ينكثون» كه به صورت فعل مضارع آمده و نشان مىدهد بارها پيمان بستند و شكستند همه بيانگر لجاجت قوم فرعون است.
و سرانجام آنها نيز به جريمه لجاجت خود گرفتار شدند، و خداوند همه سران و نفرات كارآمد آنها را در ميان امواج دريا غرق كرد، و اين است نتيجه لجاجت[3].
دهمين و آخرين بخش از اين آيات ناظر به لجاجت مشركان عرب است، آنها اصرار داشتند كه با انواع بهانه جويىها از قبول دعوت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله كه آميخته با انواع معجزات بود سرباز زنند، با اين كه اگر روح حقطلبى بر آنها حاكم بود يكى از اين معجزات بزرگ و از جمله خود قرآن مجيد كه معجزه جاويدان خاتم انبياء است براى آنها كافى بود ولى آنها پيوسته پيشنهاد تازهاى مىكردند و معجزه جديدى مىخواستند ولى باز هم ايمان نمىآوردند.
اين آيات نشان مىدهد كه آنها لجاجت را به آخرين حد رسانده بودند.
مىفرمايد: «آنها گفتند ما هرگز به تو ايمان نمىآوريم تا چشمهاى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازى- يا باغى از نخل و انگور در اختيار داشته باشى، و نهرها در لابلاى آن جارى كنى- يا قطعات سنگهاى آسمانى را- آنچنان كه مىپندارى- بر سر ما فرود آورى يا خدا و فرشتگان را در برابر ما حاضر سازى يا خانهاى پر نقش و نگار از طلا داشته باشى يا به آسمان بالا روى حتّى به آسمان رفتنت نيز ايمان نمىآوريم مگر آنكه نامهاى (از سوى خدا) بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم» (وَ قالُوا لَن نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجَرَ لَنا مِنَ الْأرْضِ يَنُبُوعاً … اوْ تَرْقى فِى السَّماءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَئُهُ …).
اين سخنان كه نشانههاى بهانه جويى و لجاجت در آن كاملًا نمايان است حاكى از يك نكته انحرافى ديگرى نيز بود، و آن اين كه نشان مىداد آنها چنين تصوّر مىكردند كه پيامبر عليه السلام مىگويد: من فعّال ما يشاء هستم و بر تمام جهان هستى حاكميّت دارم، در حالى كه معجزات هميشه به فرمان خدا است و آنگونه كه خدا بخواهد نازل مىشود، و لذا در پايان اين آيات چنين مىخوانيم: «اى پيغمبر بگو! منزه است پروردگارم (از اين گفتگوهاى شما) مگر من جز بشرى هستم كه فرستاده خدا مىباشم» (قُلْ سُبْحانَ رَبِّى هَلْ كُنْتُ الَّا بَشَراً رَسُولًا).
شأن نزول آيات نشان مىدهد كه گروهى از مشركان مكه و در رأس آنها «وليد بن مغيره و ابوجهل» در كنار خانه كعبه اجتماع كردند، و پيرامون كار پيامبر صلى الله عليه و آله سخن مىگفتند، سرانجام چنين نتيجه گرفتند كه بايد كسى به سراغ محمد صلى الله عليه و آله برود، و به او پيشنهاد كند كه با او در اين جنگ بيايد و با ما سخن بگويد، پيامبر صلى الله عليه و آله به اميد آن كه شايد آماده پذيرش حق شدهاند فوراً به سراغ آنها شتافت ولى با سخنان بالا روبرو شد، بهاضافه مطالب بىاساس و اهانتآميز ديگر.
به يقين اگر آنها به دنبال حق و در جستجوى حقيقت بودند پيامبر صلى الله عليه و آله موظّف بود به خواسته آنها عمل كند و حد اقل يكى از اين معجزات را به آنها ارائه دهد ولى آنان بارها معجزاتى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ديده بودند و نپذيرفته بودند و تازه در همين تقاضا نيز خودشان اعتراف مىكنند كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان معجزه در پيش چشم آنها به آسمان برود باز ايمان نخواهند آورد مگر اين كه نامهاى از سوى خدا براى آنها بياورد، تازه اگر چنين كارى را پيامبر صلى الله عليه و آله مىكرد نيز به احتمال قوى ايمان نمىآوردند، چرا كه سابقه آنها بهترين گواه لجاجت و بهانه جويى است؛ سوابق آنها نشان مىدهد وقتى كه در برابر قوىترين معجزات قرار مىگرفتند فوراً مىگفتند:
اين كار سحر است و اين مرد ساحر، و با اين اتّهام واهى به سادگى از كنار معجزات مىگذشتند.
از مجموع آيات بالا مىتوان به خوبى اين نكته را دريافت كه مسأله لجاجت و بهانه جويى در تمام طول تاريخ بشر از آغاز خلقت تا كنون هميشه يكى از موانع مهم راه حق بوده است و يكى از مشكلات بزرگ انبياء را وجود اين صفت رذيله در عمق جان اقوام پيشين تشكيل مىداده است و اگر انسان بخواهد به حق برسد قبل از هر كار بايد اين خوى زشت و رذيله اخلاقى را از وجود خود ريشه كن سازد.
لجاجت و بهانه جويى در روايات اسلامى
در فصل نهم اين كتاب به بحثهاى مربوط به تعصّب و لجاجت پرداختيم و آيات و روايات و بحثهاى مربوط به لجاجت را كه ناشى از تعصبهاى جاهلانه و تقليدهاى كوركورانه مىشود روشن ساختيم، در بحث كنونى سخن از بهانه جويى و لجاجت است و به تعبير ديگر پافشارى كردن روى يك مسأله غلط، نه به خاطر تعصّبهاى قومى و تقليد كوركورانه، بلكه به خاطر خوى بهانه جويى كودكانهاى كه در بعضى از افراد ديده مىشود كه بدون هيچ دليل منطقى در برابر حق تسليم نمىشوند و براى فرار از حق دنبال بهانهاى مىگردند.
همان گونه كه در آيات گذشته ديديم اين رذيله اخلاقى در بسيارى از اقوام بوده و به خاطر همان از سعادت محروم گشتند و در گرداب بدبختى افتادند، در احاديث اسلامى نيز بحث گستردهاى در اين زمينه ديده مىشود.
1- در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: «الْخَيْرُ عادَةٌ وَ الشَرُّ لَجاجَةٌ؛ كارهاى
نيك تدريجاً به صورت عادت در مىآيد، ولى كارهاى شرّ و بد ناشى از لجاجت است».[4]
2- در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام مىخوانيم: «ايَّاكَ وَ مَذْمُومَ اللَّجاجِ فَانَّه يُثِيرُ الْحُرُوْبَ؛ از لجاجت مذموم و نكوهيده بپرهيز كه مايه بروز جنگها است».[5]
تعبير به لجاجت مذموم اشاره به اين است كه گاهى انسان در كارهاى خير اصرار مىورزد و به صورت منطقى پافشارى مىكند، بى شك اين اصرار و پافشارى كار بسيار خوبى است و سرچشمه پيروزى و موفقيت.
ولى اصرار و پافشارى لجوجانه و بهانهجويانه كه از آن تعبير به «مذموم اللجاج» در حديث فوق شده است، سبب تحريك همين حس در ديگران مىگردد و ادامه آن به جنگ و خونريزى مىكشد.
3- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم: «جِماعُ الشَّرِّ اللَّجاجُ وَ كَثْرَةُ الْمُماراةِ؛ كانون شرّ و فساد همان لجاجت و بحث و جدال تعصّبآميز است».[6]
در واقع بسيارى از مشكلات و مصائب اجتماعى، سرچشمهاى جز همين امور ندارد، از يك سو گروهى به بحث و جدل و لجاجت بر مىخيزند، و از سوى ديگرى، گروهى ديگر نيز بر اثر جهل و نادانى و خودخواهى همين راه را ادامه مىدهند، ناگهان آتش نزاع شعلهور مىشود، و هر دو گروه بىآنكه هدفى را دنبال كنند به جان هم مىافتند، در حالى كه اگر يك طرف بر سر عقل بيايد و كمى خويشتن دارى به خرج دهد جلو مفاسد عظيمى گرفته مىشود.
4- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار مىخوانيم كه در مذمّت اين خوى زشت فرمود: «خَيْرُ الْاخَلاقِ ابْعَدُها عَنِ اللَّجاجِ؛ بهترين اخلاق، اخلاقى است كه از لجاجت دورتر باشد».[7]
از اين تعبير استفاده مىشود كه روح لجاجت و بهانه جويى با تمام صفات رذيله پيوند دارد، يا در آنها مؤثر است و يا از آنها متأثر مىباشد.
5- و نيز از آن حضرت نقل شده است كه در همين رابطه فرمود: «لا مَرْكَبَ اجْمَحُ مِنَ اللَّجاجِ؛ هيچ مركبى سركشتر از لجاجت نيست».[8]
اين تعبير نشان مىدهد كه لجاجت انسان را به واديهايى مىكشاند كه صاحب آن نيز در انتظارش نيست، گاه او را به دروغ، گاهى به تكبّر، گاهى به خدعه و نيرنگ و گاه به جنگ و جدال، كه در روايات سابق به آن اشاره شد.
6- در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم هنگامى كه موسى بن عمران عليه السلام مىخواست از استاد و معلّمش خضر عليه السلام جدا شود از او تقاضاى پند و اندرز كرد، از جمله توصيههاى خضر عليه السلام اين بود: «ايَّاكَ وَ اللَّجاجَةَ اوْ تَمْشِى فِى غَيْرِ حاجَةٍ اوْ انْ تَضْحَكَ مِنْ غَيرِ عَجَبٍ وَاذْكُرْ خَطِيئَتِكَ وَ ايّاكَ وَ خَطايا النَّاسِ؛ از لجاجت بپرهيز و همچنين از گام برداشتن در طريقى كه نياز تو در آن نيست (دخالت در امورى كه با تو ارتباط ندارد) و همچنين از خندههاى بى معنى، و همواره به ياد گناهان خويش باش و از بررسى گناهان مردم بپرهيز».[9]
در اين حديث لجاجت همرديف گامهاى بى هدف و دخالت در امورى كه ارتباطى به انسان ندارد قرار داده شده و اين نشان مىدهد لجوج هرگز تابع منطق نيست.
7- اين بحث را با حديث پر معناى ديگرى از على عليه السلام پايان مىدهيم آنجا كه فرمود: «مَنْ لَجَّ وَ تَمادَى فَهُوَ راكِسٌ الَّذِى رانَ اللَّهُ عَلَى قَلْبِهِ وَ صارَتْ دائِرَةُ السّوُءِ عَلَى رَأْسِهِ؛ كسى كه لجاجت كند و اين راه را همچنان ادامه دهد، او كسى است كه فكرش وارونه مىشود و خداوند زنگار بر قلبش مىنهد و بديها و بدبختىها بر گرد وجود او دور مىزند».[10]
به هر حال احاديث در نكوهش اين رذيله اخلاقى بسيار است و آنچه در بالا آمد نمونه بارزى از آن احاديث است كه نشان مىدهد اين خوى زشت از آن رذايلى است كه صاحبش را بدبخت و بيچاره مىكند، از حق دور مىسازد، به باطل نزديك مىكند و به سرنوشت دردناكى كه در انتظارش نيست گرفتار مىسازد.
انگيزهها و پيامدهاى بهانهجويى و لجاجت
از آنجا كه اين خلق و خو در زمره اخلاق كودكان است سرچشمه آن قبل از هر چيز، جهل و نادانى و كوته فكرى است، افراد عاقل و فهميده كه داراى فكرى عميق هستند هميشه تابع منطق و استدلالند، هرگاه كسى با برهان منطقى براى آنها ثابت كند، كارى را كه ساليان دراز انجام مىدهند اشتباه است همان ساعت از آن باز مىگردند، ولى افراد كوته فكر و جاهل و نادان به آسانى از راه و روشى كه به آن عادت كردهاند باز نمىگردند، و تمام استدلالات منطقى در برابر آنها بى رنگ و بىاثر است.
يكى ديگر از علل و انگيزههاى آن سرزنشهاى بىموردى است كه از خارج بر كسى تحميل مىشود، هرگاه كسى را نسبت به كار خلافى كه انجام داده است ملامت كنند و در راه ملامت، طريق افراط را نپويند و ملامت آميخته با لطف و محبّت باشد، غالباً سبب بيدارى و بازگشت به طريق حق مىشود، ولى اگر ملامت و سرزنش از حد بگذرد، و توأم با خشونت و يا در انظار عموم باشد غالباً افراد خطاكار را بر سر لج مىآورد، و آنها براى اين كه اثبات كنند كار خلافى را انجام ندادهاند و ملامتها بىمورد است بر سر حرف خود و ادامه راه خويش پافشارى مىكنند و تدريجاً كار به جايى مىرسد كه باور مىكنند كار خوبى انجام مىدهند، و بايد آن را ادامه داد، از همين رو در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام مىخوانيم «الِاْفراطُ فى الْمَلامَةِ يَشُّبُ نِيْرانَ اللّجاجَةِ؛ زيادهروى در ملامت و سرزنش، آتش لجاجت را شعلهور مىكند».[11]
سوّمين عامل پيدايش اين صفت، احساس حقارت است، عقده حقارت سبب مىشود كه افراد زير بار ديگران نروند و براى اثبات شخصيت خويش گوش به حرف هيچ كس ندهند، سخنان منطقى را نپذيرند و بر پندار و رفتار و گفتار باطل خويش اصرار و پافشارى كنند در حالى كه افراد با شخصيت خود را بى نياز از اين كارهاى خلاف مىبينند به راحتى در برابر منطق و برهان تسليم مىشوند، و هرگز بر خطاهاى خود اصرار نمىورزند.
ضعف اراده و عدم شخصيت در انتخاب و تصميمگيرى را مىتوان عامل چهارمى براى لجاجت و بهانهجويى دانست، بديهى است جدا شدن از برنامههاى اشتباه آلود كه انسان مدّتها به آن خو گرفته، و همچنين اعتراف به خطا و اشتباه كار سادهاى نيست، و نياز به قوّت اراده و شجاعت دارد؛ آنها كه از اين فضليت انسانى محرومند، رو به لجاجت و بهانهجويى مىآورند.
راحتطلبى را مىتوان عامل پنجم شمرد، چرا كه ترك مسيرى كه انسان مدّتها داشته است هميشه آسان نيست، غالباً مشكلاتى دارد، كه با روحيّه افراد راحتطلب و عافيت خواه به يقين سازگار نيست.
اينها عواملى بود كه مىتوان براى خوى زشت بهانه جويى و لجاجت ذكر كرد.
آثار منفى اين خوى زشت نيز بر كسى پوشيده نيست زيرا از يك سو انسان را گرفتار مشكلات ناخواستهاى مىكند، همان گونه كه در داستان گاو بنى اسرائيل آمده است كه آنها با لجاجت و بهانه جويى تكليف خودشان را ساعت به ساعت سختتر كردند، تا آنجا كه پيدا كردن گاوى به آن صفات كه بعد از اصرار و لجاجت تعيين شده بود، هزينه بسيار سنگينى داشت، در حديثى آمده است كه آنها اموال خود را روى يكديگر گذاردند تا توانايى بر خريدن آن گاو پيدا كردند سپس نزد موسى عليه السلام آمدند و ناله و فرياد سردادند و گفتند اى موسى! قبيله ما فقير شده و به گدايى افتاده است و به خاطر لجاجت، ما دستمان از كم و بيش كوتاه شد و در اينجا موسى عليه السلام به آنها محبت كرد و دعايى به آنان آموخت تا در سايه آن مشكلاتشان حل شود[12].
محروم شدن از درك واقعيتها كه زمينه ساز تكامل انسان است يكى ديگر از آثار منفى اين خوى زشت است چرا كه لجاجت و بهانه جويى به انسان اجازه نمىدهد خطاهاى خويش را اصلاح كند و در برابر واقعيتها و حقايق، سر تعظيم فرود آورد و به همين دليل از پيشرفت، ترقى و تكامل باز مىايستد.
انزواى اجتماعى و پراكندگى مردم از گرد انسان سوّمين پيامد سوء اين خوى زشت است، زيرا عموم مردم از افراد لجوج و بهانه جو متنفر و بيزارند و حاضر به همكارى با آنها نيستند، اصولًا همكارى اجتماعى نياز به انعطاف و تذكر پذيرى دارد، كارى كه از لجوج ساخته نيست.
اضافه بر اين، اين گونه اشخاص به سبك مغزى و نادانى در جامعه مشهور مىشوند، و همين سوء سمعه، آنها را به عقب مىراند و منزوىتر مىكند، همان گونه كه در حديث معروف دعائم كفر، از على عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «وَ مَنْ نازَعَ فِى الرَأْىِ وَ خاصَمَ، شَهُرَ بِالمَثَلِ (بِالْفَشَلِ) مِنْ طُولِ الِلّجاجِ؛ كسى كه به دفاع شديد و لجوجانه از اعتقاد خود برخيزد و با مخالفان مخاصمه كند، به خاطر لجاجتش مشهور به نادانى مىشود».[13]
كوتاه سخن اين كه خوى زشت لجاجت و بهانه جويى انسان را از خدا و خلق و حتى از خويشتن دور مىسازد، و جز با ترك اين خوى زشت، انسان نمىتواند از موقعيت و مكانت شايستهاى برخوردار شود.
تفاوت استقامت و لجاجت!
هرگاه انسان در طريق خير و مسير حق ايستادگى كند، يكى از شايستهترين كارها را انجام داده است، و اين همان فضيلت صبر و استقامت است كه پيش از اين درباره آن بسيار سخن گفتهايم، ولى اگر در طريق باطل و مسير نادرست بايستد و هيچ گونه انعطافى از خود نشان ندهد، همه مخالفان را در اشتباه بداند، و خود را حق مطلق بپندارد، و هرگز حاضر به اصطلاح خطاهاى خويش نباشد آن را لجاجت مىنامند كه از زشتترين خوهاى زشت است.
راه درمان لجاجت
چنانكه مىدانيم درمان بيماريهاى اخلاقى و روانى به طور كلى از دو طريق است،
نخست از طريق علمى و بررسى پيامدهاى سوء آن رذيله اخلاقى، و به اين طريق كسى كه آثار منفى بهانهجوئى و لجاجت را با تحليل عميق دريابد و بداند اين صفت رذيله انسان را از خدا و خلق خدا دور مىكند و راه تكامل را به روى او مىبندد و در اجتماع منزوى مىسازد و از درك حقايق محروم مىنمايد و در واقع حجاب ضخيمى است كه به روى عقل انسان مىافتد به يقين اين آمادگى در او پيدا مىشود كه از اين خوى زشت فاصله بگيرد و ريشههاى گنديده آن را از سرزمين روح خود بركند.
و نيز بداند كه لجاجت و بهانهجوئى با ايمان سازگار نيست همان گونه كه در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم «سِتَّةٌ لا تَكُونُ فى المُؤمِنِ قيْلَ وَ ما هى؟ قالَ العُسْرُ وَ النَّكْدُ وَ اللَجاجَةُ وَ الكِذْبُ وَ الْحَسَدُ وَ الْبَغىُ؛ شش چيز است كه در افراد با ايمان وجود ندارد پرسيدند آن شش چيز كدام است؟ فرمود: سختگيرى و بخل و لجاجت و دروغ و حسد و ظلم».[14]
طريق ديگر مبارزه راهكارهاى عملى است، يعنى هنگامى كه مقدمات ابراز اين صفت در او پيدا مىشود سعى كند فوراً از در تسليم درآيد و حق را پذيرا شود و از گوينده تشكر كند و اگر در ابتدا از خود سرسختى نشان داده عذرخواهى نمايد، هرگز يك سخن را از سر لجاجت تكرار نكند و اگر يك بار بر زبان او جارى شد بلافاصله سكوت كند و خود را از وسوسه شيطان به خدا بسپارد هنگامى كه چند بار اين برنامه را عملى كند تدريجاً از شدّت لجاجت او كاسته مىشود و با ادامه اين راه ريشهكن خواهد شد.
با افراد لجوج نشست و برخاست نكند و به جدال و مراء ننشيند و به بحث و مجادله نپردازد، حالات بزرگان پيشين را مطالعه كند كه چگونه حرف حق را حتى از يك كودك يا غلام و برده مىپذيرفتند و اگر شاگردان آنها ايرادى مىگرفتند و ايراد را درست مىديدند با عنايت و احترام پذيرا مىشدند و از آنجا كه يكى از آثار يا يكى از
انگيزههاى آن رياكارى و جهل و نادانى است هر قدر در اصلاح خويش از اين دو صفت رذيله بكاهد از لجاجت او كاسته خواهد شد و نيز حالات اقوام پيشين را كه بر اثر لجاجت در برابر انبيا برخاستند و كفر را بر ايمان ترجيح دادند و سرانجام گرفتار عذابهاى الهى شدند از نظر بگذراند و بداند پوئيدن راه لجاج سرانجامش همان است كه دامنگير آن اقوام كافر لجوج شد و اگر گرفتار عذاب الهى نشود در زندگى دنيا سخت به رنج و تعب مىافتد در داستان گاو بنى اسرائيل آمده است كه لجاجت در برابر دستور موسى عليه السلام سبب شد بنى اسرائيل هر چه داشتند به عنوان بهاى آن گاو با ويژگىهاى خاصش بپردازند تا آنجا كه گروهى از آنها به گدائى افتادند و نزد موسى عليه السلام رفتند و اعتراف كردند كه بخاطر لجاجت هرچه داشتيم از دست داديم براى ما دعا كن تا خداوند روزى ما را وسيع كند![15]
[1] . روح البيان، جلد 6، صفحه 98.
[2] . اسراء، آيه 101.
[3] . نظير همين تعبيرات بلكه با شرح بيشتر در سوره اعراف، آيات 131 تا 135 آمده است.
[4] . سنن ابن ماجه، حديث 221، ميزان الحكمه، حديث 18114.
[5] . شرح فارسى غرر الحكم، جلد 2، صفحه 298.
[6] . همان مدرك، جلد 3، صفحه 376.
[7] . شرح فارسى غرر الحكم، جلد 3، صفحه 425.
[8] . همان، جلد 6، صفحه 395.
[9] . سفينة البحار، ماده لجّ.
[10] (. نهج البلاغه، نامه 58.
[11] (.بحار الانوار، جلد 74، صفحه 212.
[12] . بحار الانوار، جلد 13، صفحه 272.
[13] . بحار الانوار، جلد 69، صفحه 119.
[14] . بحار الانوار، جلد 64، صفحه 301، حديث 29.
[15] . بحار الأنوار، جلد 13، صفحه 272.